Amin NEWS

Take care of Freedom and Truth will take care of itself

Amin NEWS

Take care of Freedom and Truth will take care of itself

مادر من

 

مادر

زیبایی، همه اقتدارش را ازتووام دارد. توشکوه وشیدایی وشکوفایی را زندگی کرده ای ونام بلندت درنجابتِ وجود، جاری است.

ای قصیده رنج، ای گنجینه اشک،ای بی رشک، ای بلندآشیانه ترین عنقای عشق،ای شرافت مجسم، ای اراده روینده، ای باغبان بوستان های ِ شعر، ای پروراننده شاعرانه ترین خطابه های ِ عاطفه ، ای لالایی سرای ِگوشه های محزون شب، ای ردیف شناس موسیقی ملکوت، ای مادر...

مگر چشمی چون چشم تومی تواند به حقیقتِ رویش بنگرد و دستی چون دست تومی تواند نورستان ِ معرفت راآبرومند کند؟ وقتی غنچه هادرشمیم ِ شعف آفرین ِ تومی رویند وسالکان ِ صهباشناس ِصانع ، دربرابرسلوکِ بی منتهای تو، سرسپاس فرودمی آورند.

هرکه گل می پرورد تورامی شناسدوهرکه نوای بلبل ِبی تابی رابرای به جاآوردن سنت ِعاشقی بهانه می سازدباتوازژرفای ِجان آشناست.

ای مادر؛ ای قهرمان ِ میادین روح ،ای وادی شناس ِطور دلدادگی، زمانی که مردمان ِزیراین گنبدلاجوردین باهمه وجودبه پاسداشت ِحرمت تواقتداکنند، دیگردرون هیچ سرزمینی، مینی از" منیت" نخواهد بود. براستی اگرمی بینیم که اوراق" مصیبت نامه"   انسان ِامروزتابدین حد برهم انباشته شده وبوستان های جان، تهی ازنغمه های جانان گردیده، باید بپذیریم که بی گمان، فرزندان، نتوانسته اندبررشته انس مادری وفاداربمانندورموزِآموزه های تورادست آموزِهرروزه خودکنند.

ای مادر؛ اگربیایدآن روزی که جان ِانسان گهواره محبت شود، به یقین هیچ گلی تشنگی نخواهدکشید وهیچ چشمه ای خشک نخواهدشد.

دریغ وصددریغ که بشر، هرروزکه می گذرد، درانحنای ِشتاب آلوده زیستن ِ مسطح خود، بیش ازپیش مادر خودراگم می کنند وبه کج راهه های سردرگمی می رسد. هرروزبی رخصت مادران،آشیانه های شریف راستی فرومی ریزدومعنویت دربی مهری دروغ، پژمرده می شود.

اگرروزی نگاه مادرانه به حقیقت انسان فروریزد وظلمتستان ِ بی سپاسی، اجازه طلوع به هیچ یاسی راندهد،گل های محبت راسرمامی زند واندوه، چون کوه، میان انسان ودلش خواهدنشست. پس کاری نکنیم که چینی دل مادر، ترک بردارد وگرنه درهربوم وبر، زهر ِقهر بهار را خواهیم چشید

(دوستان متن بالا از یک گروه گرفته شده بود)

شعر

عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین ، زمین و آسمان را ، واژگون مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، نه طاعت میپذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ، پاره پاره از کف زاهد نمایان ، تسبیح صد دانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم.
که می دیدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه این علم عالم سوز دم کش، بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، به عرش کبریائی ، با همه صبر خدائی ، تا که میدیدم عزیز نا بجائی ناز ، برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد.
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
چرا من جای او باشم.
همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.
وگرنه من به جای او چه بودم.
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
عجب صبری خدا دارد.

از استاد معینی کرمانشاهی

شعر

گناه دریا

چه صدف ها که به دریای وجود
 سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
 شرم ناکرده از این بی گهری
 سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ

از استاد رهی معیری

شعر


پیر هرات
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند ؟
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خویبان کیست تا ما را خریداری کند ؟
از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

  از استاد رهی معیری

طنز

فرق دخترها و پسرها برای کشیدن پول از عابر بانک

پسرها

با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک
کارت رو داخل دستگاه میذارن
کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
پول و کارت رو میگیرن و میرن

دخترها

با ماشین میرن دم بانک
در آینه آرایششون رو چک میکنن
به خودشون عطر میزنن
احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن
در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
بلاخره ماشین رو پارک میکنن
توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
دنبال کارت عابربانکشون میگردن
کارت رو وارد دستگاه میکنن
توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن
کد رمز رو وارد میکنن
۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
کنسل میکنن
دوباره کد رمز رو میزنن
کنسل میکنن
دوست پسرشون رو صدا میزنن که کد صحیح رو براشون وارد کنه
مبلغ درخواستی رو میزنن
دستگاه ارور (خطا) میده
مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
دستگاه ارور (خطا) میده
بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن
انگشتاشون رو برای شانس رو هم میذارن
پول رو میگیرن
برمیگردن به ماشین
آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن
توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن
استارت میزنن
پنجاه متر میرن جلو
ماشین رو نگه میدارن
دوباره برمیگردن جلوی بانک
از ماشین پیاده میشن
کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن.
سوار ماشین میشن
کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
آرایششون رو توی آینه چک میکنن
احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن
مندازن توی خیابون اشتباه
برمیگردن
میندازن توی خیابون درست
پنج کیلومتر میرن جلو
ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا انقدر یواش میره)

برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم بابک

شعر

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی اخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر" چلچراغ" را ورق می زد

برای این که بیخود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است.

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید یرخیزد...

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است.

نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود

آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت.

معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

و او با پوز خندی گفت:

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود

آنکه زور و زر بدامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود

وان سیه چرده که می نالید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟

یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

یک با یک برابر نیست...

برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم بابک   

شعر

غلط های زیادی

وقتی هر گوشه این شهر پر تزریقی و معتاد

وقتی شاعر سیاست به مسافر کشی افتاد

وقتی باتوم و کشیده زده تو غرور مردم

وقتی ضجه شکنجه توی این همه صدا گم

وقتی پرونده بره زیر دستای یه گرگه

جایی که چرا و اما غلطی خیلی بزرگه

وقتی کودک خیابون نصفه شب آدامس به دسته

اونکه مسـﺋول و مدیره یا خُماره , یا که مسته

دختر فراری هر شب وقتی تو تخت جدیده

روی موهاش حتی رنگ گل سر رو هم ندیده

وقتی که گلیم تصمیم قد پای من و ما نیست

وقتی حرف، حرفِ یه فرده حرف، حرف اِجتما نیست

وقتی مزه تن تو باب دندون سیاست

جاﺋیکه شعر جدیدت دردسر ساز می شه واست

از دو تا چشمای آبیت شعر گفتن خنده داره

توی شهری که غم نون اشک مردُ در میاره

شعر از شاهکار